p27
#خواندن_فیک_بدون_کامنت_لایک_حرام است😂❤️
جویی دست به کمر به طرفش برگشت
جویی:نگفتی
هممون با تعجب نگاهش کردیم
•بله؟؟!دوباره بگو
جویی:میخوری یا با خودت میبری؟؟
•چیو؟
جویی:گوه اضافه رو
هممون حتی اکیپ پسره از خنده روده بور شدیم و اکیپ پسره دیگه از خنده داشتن زمینو گاز میزدن که پسره با تعجب نگاهمون میکرد دوستاش دستش رو گرفتن و به زور بردن،بعد رفتیم برای خوشگذرونی،بعد از اینکه انرژی هممون کم شد خسته نشستیم روی نیمکت،رنگ ب رمون نمونده بود،یونا با بیحالی گفت:
یونا:هنوز تونل وحشت هم مونده
جویی نیشگونی از پای یونا گرفت و گفت:
جویی:نکبت رو ببین!!نگاش کن رنگش مث گچ سفید شده اونوقت میخواد بره تونل وحشت!
+حداقل بریم ی چیزی بخوریم دارم ضعف میکنم.
جنا از جاش بلند شد و گفت:
جنا:من میرم بوفه ساندویچ بگیرم الان میام
و رفت،ی ربع بعد جنا با ساندیچ برگشت،مشغول خورن بودیم نگاهی به ساعت انداختم ۴بود
+دیگه کجا میخوایم بریم؟
جویی با دهن پر جواب داد:
جویی:خرید
+واسه کی؟
ایدفعه یونا جواب داد
یونا:واسه تو
+نه ممنون من لباس زیاد دارم.
جنا:عیب نداره اینارو هم بهشون اضافه کن،کل زندگیت شده مشکی.
میدونستم مخالفت کردن باهاشون هیچ تاثیری نداره،بعد از خوردن غذا به سمت مرکز خرید رفتیم،هرچی دم دستشون میدیدن بر میداشتن و منم فقط گوشیم همرام بود و اونا حساب میکردن
جنا:بچه ها طبقه پایین ی کافه هست بریم اونجا گلوم خشک شد
بدون حرف هر سه مون دنبالش راه افتادیم.
نشستیم.
+گفتی اسم نامزدت چی بود جنا؟(جنا رو با علامت×....جویی با علامت÷و یونا با علامت= نشون میدم)
×یونجون
+ببینم کی میخوای اون رو نشونمون بدی
×مگه عکسش رو ندیدی؟
+دیدم...منظورم رو در رو هست
×هروقت شد...اونم خیلی مشتاقه شما رو ببینه.
=مگه راجبمون بهش گفتی؟
÷ی ذره ابرو شرف پیش یونجون داشتیم اونم برد
×نترسین چیزی از خل بازیاتون نگفتم.
هممون شروع کردیم به خندیدن
خلاصه تا شب برگشتیم خونه و تصمیم بر این شد فیلم ترسناک ببینیم،شام رو از بیرون سفارش دادیم،شب خیلی خوبی بود،یونا و جویی که جلوی تلوزیون خوابشون برده بود و منو جنا هم تشک رو پهن کردیم و به زور جابه جاشون کردیم و خودمون هم دراز کشیدیم
فکر خیال داشت مغزمو میترکوند
فکر کنم امشب هم باید ارامبخش بخورم.
داشتم فکر میکردم که دست جنا از پشت دورم حلقه شد و کنار گوشم بخوابی گفت
بعد اون با کلی وول خوردن خوابم برد
صبح با صدای جنا بیدار شدم امروز قرار بود برگردم همه صبحونه خوردیم و بعد کارا رو تقسیم کردیم و چهار تایی کل خونه رو سابیدیم.
منو جنا هم قرار شد باهم برگردیم
با جنا از اون دوتا خداحافظی کردیم و سوار ماشین جنا شدیم،توی راه یجی ازم پرسید:
×میگم یوحا الان که درست تموم شده،میتونی توی شرکت بابابزرگت کار کنی،چرا نمیری اونجا؟
+اتفاقا خودمم توی این فکر بودم.
×اینطوری بهتره یکم سرگرم میشی.
+اوهوم
لحظه ای بعد ماشین جلوی عمارت متوقف شد
همراهم از ماشین پیاده شد و خریدای دیروز رو کمکم گذاشت توی حیاط.
×خب من برم کلی کار دارم.
+خیلی ازیت شدین...ممنونم.
×ب قول یونا و جویی...ببند بابا!
زدم زیر خنده
×حالام که خندیدی ... من برم دیگه.
+خدانگهدار
جنا رفت و من موندم،الان چجوری با بقیه روبه رو بشم؟
تظاهر کنم هیچ اتفاقی نیوفتاده.
خدایا تا الان که کنارم بودی از این به بعدم ترکم نکن
وارد سالن شدم،چقدر سوت و کور!
بقیه کجان،رفتن بیرون؟
اروم جلو رفتم و وارد پزیرایی شدم که با دامی مواجه شدم
+دامی
[وای ترسیدم یوحا]
+ببخشید نمیخواستم بترسونمت ولی خب کرمه دیگه!
لبخند روی لبش نقش بست.
+راستی بقیه کجان؟چقدر خونه ساکته!
[جایی نرفتن که،فقط وایه تفریح رفتن باغ پشتی.
+اهان پس بگو
[توهم برو خب]
+بدم نمیگی من رفتم
اول رفتم توی اتاقم و حموم رفتم و موهام رو خشک کردم و یکی از لباسای رنگا بُرنگ ایی که بچه ها انتخاب کرده بودن پوشیدم ی شلوار لی و ی کراپ سفید و ی بافت ابی کمرنگ موهای حالت دارم هم پشتم باز بود،ی رژ خیلی ملایم به لبام زدم و خط چشم.از اتاق دل کندم و مسیر باغ رو پیش گرفتم.
صداشون از دور به گوش میرسید،جلو تر رفتم و رسیدم بهشون
شوهر عمه ها و پدر بزرگ و عمو داشتن مرغ کباب میکردن،خانوماشونم که کنار هم نشسته بودن و اختلات میکردن،جونگ و شوهرش هم کنار هم قدم میزدن.
بچه ها هم که توی استخر بودن
چشمام رو چرخوندم تا پیداش کنم.
چشمم بهش خورد که کنار استخر روی صندلی نشسته بود،و طبق معمول هم پشه ی مزاحم اویزونش بود.
نا خداگاه چشمام پر اشک شد
...:خاله یوحا!
________________
غلط املایی بود معذرت💗
شرط ها رو که میدونین!
راستی کدوم پارت رو بیشتر از همه تا اینجا دویت داشتین؟
نظرتون برام مهمه پس کامنت کنین.
جویی دست به کمر به طرفش برگشت
جویی:نگفتی
هممون با تعجب نگاهش کردیم
•بله؟؟!دوباره بگو
جویی:میخوری یا با خودت میبری؟؟
•چیو؟
جویی:گوه اضافه رو
هممون حتی اکیپ پسره از خنده روده بور شدیم و اکیپ پسره دیگه از خنده داشتن زمینو گاز میزدن که پسره با تعجب نگاهمون میکرد دوستاش دستش رو گرفتن و به زور بردن،بعد رفتیم برای خوشگذرونی،بعد از اینکه انرژی هممون کم شد خسته نشستیم روی نیمکت،رنگ ب رمون نمونده بود،یونا با بیحالی گفت:
یونا:هنوز تونل وحشت هم مونده
جویی نیشگونی از پای یونا گرفت و گفت:
جویی:نکبت رو ببین!!نگاش کن رنگش مث گچ سفید شده اونوقت میخواد بره تونل وحشت!
+حداقل بریم ی چیزی بخوریم دارم ضعف میکنم.
جنا از جاش بلند شد و گفت:
جنا:من میرم بوفه ساندویچ بگیرم الان میام
و رفت،ی ربع بعد جنا با ساندیچ برگشت،مشغول خورن بودیم نگاهی به ساعت انداختم ۴بود
+دیگه کجا میخوایم بریم؟
جویی با دهن پر جواب داد:
جویی:خرید
+واسه کی؟
ایدفعه یونا جواب داد
یونا:واسه تو
+نه ممنون من لباس زیاد دارم.
جنا:عیب نداره اینارو هم بهشون اضافه کن،کل زندگیت شده مشکی.
میدونستم مخالفت کردن باهاشون هیچ تاثیری نداره،بعد از خوردن غذا به سمت مرکز خرید رفتیم،هرچی دم دستشون میدیدن بر میداشتن و منم فقط گوشیم همرام بود و اونا حساب میکردن
جنا:بچه ها طبقه پایین ی کافه هست بریم اونجا گلوم خشک شد
بدون حرف هر سه مون دنبالش راه افتادیم.
نشستیم.
+گفتی اسم نامزدت چی بود جنا؟(جنا رو با علامت×....جویی با علامت÷و یونا با علامت= نشون میدم)
×یونجون
+ببینم کی میخوای اون رو نشونمون بدی
×مگه عکسش رو ندیدی؟
+دیدم...منظورم رو در رو هست
×هروقت شد...اونم خیلی مشتاقه شما رو ببینه.
=مگه راجبمون بهش گفتی؟
÷ی ذره ابرو شرف پیش یونجون داشتیم اونم برد
×نترسین چیزی از خل بازیاتون نگفتم.
هممون شروع کردیم به خندیدن
خلاصه تا شب برگشتیم خونه و تصمیم بر این شد فیلم ترسناک ببینیم،شام رو از بیرون سفارش دادیم،شب خیلی خوبی بود،یونا و جویی که جلوی تلوزیون خوابشون برده بود و منو جنا هم تشک رو پهن کردیم و به زور جابه جاشون کردیم و خودمون هم دراز کشیدیم
فکر خیال داشت مغزمو میترکوند
فکر کنم امشب هم باید ارامبخش بخورم.
داشتم فکر میکردم که دست جنا از پشت دورم حلقه شد و کنار گوشم بخوابی گفت
بعد اون با کلی وول خوردن خوابم برد
صبح با صدای جنا بیدار شدم امروز قرار بود برگردم همه صبحونه خوردیم و بعد کارا رو تقسیم کردیم و چهار تایی کل خونه رو سابیدیم.
منو جنا هم قرار شد باهم برگردیم
با جنا از اون دوتا خداحافظی کردیم و سوار ماشین جنا شدیم،توی راه یجی ازم پرسید:
×میگم یوحا الان که درست تموم شده،میتونی توی شرکت بابابزرگت کار کنی،چرا نمیری اونجا؟
+اتفاقا خودمم توی این فکر بودم.
×اینطوری بهتره یکم سرگرم میشی.
+اوهوم
لحظه ای بعد ماشین جلوی عمارت متوقف شد
همراهم از ماشین پیاده شد و خریدای دیروز رو کمکم گذاشت توی حیاط.
×خب من برم کلی کار دارم.
+خیلی ازیت شدین...ممنونم.
×ب قول یونا و جویی...ببند بابا!
زدم زیر خنده
×حالام که خندیدی ... من برم دیگه.
+خدانگهدار
جنا رفت و من موندم،الان چجوری با بقیه روبه رو بشم؟
تظاهر کنم هیچ اتفاقی نیوفتاده.
خدایا تا الان که کنارم بودی از این به بعدم ترکم نکن
وارد سالن شدم،چقدر سوت و کور!
بقیه کجان،رفتن بیرون؟
اروم جلو رفتم و وارد پزیرایی شدم که با دامی مواجه شدم
+دامی
[وای ترسیدم یوحا]
+ببخشید نمیخواستم بترسونمت ولی خب کرمه دیگه!
لبخند روی لبش نقش بست.
+راستی بقیه کجان؟چقدر خونه ساکته!
[جایی نرفتن که،فقط وایه تفریح رفتن باغ پشتی.
+اهان پس بگو
[توهم برو خب]
+بدم نمیگی من رفتم
اول رفتم توی اتاقم و حموم رفتم و موهام رو خشک کردم و یکی از لباسای رنگا بُرنگ ایی که بچه ها انتخاب کرده بودن پوشیدم ی شلوار لی و ی کراپ سفید و ی بافت ابی کمرنگ موهای حالت دارم هم پشتم باز بود،ی رژ خیلی ملایم به لبام زدم و خط چشم.از اتاق دل کندم و مسیر باغ رو پیش گرفتم.
صداشون از دور به گوش میرسید،جلو تر رفتم و رسیدم بهشون
شوهر عمه ها و پدر بزرگ و عمو داشتن مرغ کباب میکردن،خانوماشونم که کنار هم نشسته بودن و اختلات میکردن،جونگ و شوهرش هم کنار هم قدم میزدن.
بچه ها هم که توی استخر بودن
چشمام رو چرخوندم تا پیداش کنم.
چشمم بهش خورد که کنار استخر روی صندلی نشسته بود،و طبق معمول هم پشه ی مزاحم اویزونش بود.
نا خداگاه چشمام پر اشک شد
...:خاله یوحا!
________________
غلط املایی بود معذرت💗
شرط ها رو که میدونین!
راستی کدوم پارت رو بیشتر از همه تا اینجا دویت داشتین؟
نظرتون برام مهمه پس کامنت کنین.
- ۱۱.۱k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط